سرمايه، جلد ١بخش سوم:
|
فصل ۸
سرمایه ثابت و سرمایه متغیر
عوامل مختلف پروسه کار در شکل دادن به ارزش محصول نقشهای مختلفی ایفا میکنند. کارگر با صرف مقدار معینى از کار خود - ماهیت، هدف و خصلت فنى خاص آن هر چه باشد - ارزش جدیدی به موضوع کارش میافزاید. از سوی دیگر، ارزش وسایل تولیدی که طى پروسه بمصرف میرسند محفوظ میماند و از نو بصورت اجزای متشکله ارزش محصول ظاهر میشود. مثلا ارزش پنبه و ارزش دوک مجددا در ارزش نخ ظاهر مىشود. بنابراین ارزش وسایل تولید از طریق انتقال به محصول حفظ میشود. این انتقال در حین تبدیل آن وسایل به محصول یعنی طى پروسه کار صورت میپذیرد، بعبارت دیگر بوساطت کار انجام میگیرد. اما چگونه؟ کارگر در آن واحد دو کار انجام نمیدهد؛ یکى برای اینکه به پنبه ارزش بیفزاید و دیگری برای آنکه ارزش وسایل تولید را محفوظ بدارد، یعنی ارزش پنبهای را که بر آن کار میکند و بخشى از ارزش دوکى را که با آن کار میکند به نخ بعنوان محصول انتقال دهد. کارگر با همان عمل افزودن ارزش جدید، ارزشهای قبلى پنبه و دوک را محفوظ میدارد. اما از آنجا که افزودن ارزش جدید به موضوع کار و محفوظ داشتن ارزش قبلى آن دو نتیجه کاملا متمایزند، واضح است که این ماهیت دوگانۀ نتیجه را تنها با ماهیت دوگانۀ کار کارگر میتوان توضیح داد. این کار باید در آن واحد با یک خاصیتش ارزش جدید ایجاد کند و با خاصیت دیگرش ارزش قدیم را حفظ کند، یعنی به محصول انتقال دهد. اما کارگر چگونه به موضوع کارش کار جدید و لذا ارزش جدید میافزاید؟ روشن است که از طریق انجام کار تولیدی به شیوهای خاص؛ ریسنده از طریق ریسیدن، بافنده از طریق بافتن و آهنگر از طریق کوبیدن آهن. انجام این کارهای خاص موجب افزودن کار بمعنای عام، و بنابراین ارزش جدید، میشود. اما وسایل تولید، یعنى به ترتیب پنبه و دوک، نخ و دستگاه بافندگی، و آهن و سندان تنها از طریق انجام کار بشکلى که هدف خاصی را دنبال میکند، یعنی از طریق کار بشکل مشخص ریسیدن، بافتن و کوبیدن آهن تبدیل به عناصر متشکله محصول، عناصر متشکله یک ارزشاستفاه جدید، میشوند.۱ به این ترتیب است که اشکال قدیم ارزش استفادههای این وسایل از بین میروند اما در قالب ارزشاستفاده جدیدی دوباره ظاهر میشوند. از سوی دیگر، در بررسى پروسه ایجاد ارزش دیدیم که هر جا ارزشاستفادهای به هر نحو موثری در تولید ارزشاستفاده جدیدی بمصرف میرسد، مقدار کاری که صرف تولید آن شده بخشى از مقدار کار لازم برای تولید ارزشاستفاده جدید را تشکیل میدهد، یعنى کاری است که از وسایل تولید به محصول جدید انتقال مییابد. پس کارگر با کارش ارزشهای وسایل تولیدی که بمصرف میرسند را محفوظ میدارد، بعبارت دیگر این ارزشها را بمنزله بخشهاى مختلف ارزش محصول به آن منتقل میکند. اما این عمل انتقال ارزش را نه از طریق کار عام [یا مجردی] که به ارزش محصول میافزاید بلکه از طریق کار فایدهبخش خاصی که انجام میدهد، یعنی بواسطه شکل تولیدی مشخص آن کار، انجام میدهد. بنابراین کار تنها بصورت یک فعالیت تولیدی با هدفى مشخص، تنها بصورت ریسندگى، بافندگى، آهنگری و غیره است که از طریق تماسش با وسایل تولید آنها را از خواب مرگ بیدار میکند، در تنشان جان میدمد و به عوامل پروسه تولید تبدیلشان میکند، و با آنها درمىآمیزد تا محصولات جدیدی بوجود آورد. اگر شکل مشخص کار تولیدی کارگر ریسندگى نبود او نمیتوانست پنبه را به نخ تبدیل کند، و بنابراین نمیتوانست ارزشهای پنبه و دوک را به نخ انتقال دهد. اما اگر همین کارگر حرفه خود را به نجاری تغییر دهد، باز با یک روز کار به اندازه یک روز کار به موادی که بر آنها کار میکند ارزش میافزاید. بدین ترتیب میبینیم که افزودن ارزش جدید نه به یمن آنکه کار او ریسندگى خاص یا نجاری خاص است، بلکه به این علت که کار علىالعموم یعنى کار مجرد اجتماعى است صورت میگیرد. و نیز میبینیم که ارزشی که افزوده میشود کمیت معین و معلومی دارد، نه به این دلیل که کار او ماهیت فایدهبخش مشخصى دارد بلکه به این دلیل که مدت زمان معینى بدرازا میکشد. [پس بطور خلاصه:] ریسندگى از یک سو به یمن خصلت عامش و بمنزله کاری که عبارت از صرف قوه کار مجرد انسانی است به ارزشهای پنبه و دوک ارزش جدید میافزاید. و همین کار ریسندگى، از سوی دیگر، به یمن خصلت خاصش بمنزله پروسهای مشخص و فایده بخش، هم ارزشهای وسایل تولید را به محصول انتقال میدهد و هم این ارزشها را در وجود محصول حفظ میکند. لذا در طول مدت زمانی واحد نتیجهای دوگانه حاصل میشود. از یک سو، به صِرف افزوده شدن مقدار معینى کار، ارزش جدیدی افزوده [یا ایجاد] میشود، و از سوی دیگر، از طریق این کار افزوده، ارزشهای اولیه وسایل تولید در وجود محصول حفظ میشوند. این اثر دوگانه، که ناشى از ماهیت دوگانه کار است، خود را با وضوح کامل در پدیدههای متعددی [مانند مثالهای زیر] ظاهر میکند. فرض کنیم اختراعى صورت بگیرد که ریسنده به کمک آن بتواند در ۶ ساعت همانقدر پنبه بریسد که قبلا در ۳۶ ساعت مىریسید. کار او، بمنزله یک فعالیت تولیدی فایدهبخش با هدفى مشخص، اکنون شش بار ثمربخشتر از قبل است؛ زیرا محصول ۶ ساعت کار شش برابر شده و از ۶ کیلو به ۳۶ کیلو افزایش یافته است. اما اکنون ۳۶ کیلو پنبه آن مقدار کار بخود جذب میکند که ۶ کیلو پنبه قبلا میکرد، یعنى هر کیلو پنبه یک ششم قبل کار جدید بخود جذب میکند، و در نتیجه ارزشى که کار به هر کیلو پنبه میافزاید یک ششم قبل است. در مقابل، اکنون ارزشى که از پنبه به محصول (۳۶ کیلو نخ) انتقال مییابد شش برابر قبل است. اکنون ارزشى که بر اثر ۶ ساعت ریسندگى از ماده خام اخذ و عینا به محصول منتقل میشود شش برابر قبل است، اما ارزشى که کار ریسنده به هر کیلو از همان ماده خام میافزاید یک ششم قبل است. این نشان میدهد که دو خاصیتى که کار به یمن آنها میتواند، طى پروسه غیر قابل تفکیک واحدی، از یک سو ارزش حفظ کند [یا انتقال دهد] و از سوی دیگر ارزش ایجاد کند، دو خاصیت اساسا متفاوتند. از یک طرف، هر چه مدت زمان لازم برای ریسیدن و تبدیل کردن مقدار معینى پنبه به نخ بیشتر باشد، مقدار ارزش جدیدی که به پنبه افزوده میشود بیشتر است، اما، از طرف دیگر، هر چه مقدار پنبهای که در مدت زمان معینى ریسیده میشود بیشتر باشد، مقدار ارزشى که از طریق انتقال به محصول حفظ میشود بیشتر است. حال فرض کنیم بارآوری کار ریسنده بجای آنکه تغییر کند ثابت بماند، و لذا برای تبدیل یک کیلو پنبه به نخ به همان مدت زمان قبلى نیاز داشته باشد، اما ارزش مبادلۀ پنبه تغییر کند؛ یا بالا رود و شش برابر قبل، یا پائین آید و یک ششم قبل شود. در هر دو حالت ریسنده همان مقدار کاری، و در نتیجه همان مقدار ارزشى، را به یک کیلو پنبه میافزاید که قبل از تغییر ارزش پنبه میافزود. همچنین مقدار معینى نخ را در همان مدت زمانى تولید میکند که قبلا میکرد. با اینحال، ارزشى که ریسنده اکنون از پنبه به نخ انتقال میدهد در مورد اول شش برابر و در مورد دوم یک ششم قبل است. همین نتیجه حاصل میشود اگر ارزشهای ابزارهای کار ترقی یا تنزل کنند اما کارآئى آنها در پروسه تولید ثابت بماند. همچنین، اگر در شرایط فنى پروسه ریسیدن تغییری رخ ندهد، و ارزش وسایل تولید هم ثابت بماند، ریسنده همچنان در مدت زمانهای برابرِ کار مقادیر برابر ماده خام و مقادیر برابر ماشینآلات با ارزش ثابت بمصرف خواهد رساند. ارزشى که در محصول حفظ میشود با ارزش جدیدی که به محصول افزوده میشود نسبت مستقیم دارد. در مدت دو هفته ریسنده باندازه دو برابر یک هفته کار، و در نتیجه ارزش، به محصول میافزاید، و در عین حال دو برابر ماده خام و دو برابر ماشینآلات بمصرف میرساند، که هر یکشان دو برابر [مقدار مصرفى در یک هفته] ارزش دارد. بدین ترتیب ریسنده در محصول دو هفته کار دو برابر محصول یک هفته ارزش حفظ میکند. [پس بطور خلاصه:] در صورت ثابت ماندن شرایط تولید، هر چه ارزشى که کارگر از طریق انجام کار جدید به محصول میافزاید بیشتر باشد، ارزشى که انتقال میدهد و حفظ میکند بیشتر است. اما این انتقال و حفظ ارزشِ بیشتر نه بعلت ارزش جدیدی که کارگر میافزاید بلکه بعلت شرایط تولید است که ثابت مانده و مستقل از کار اوست. البته بمعنائى نسبى میتوان گفت که کارگر در همه حال ارزش قدیم را به نسبت ارزش جدیدی که میافزاید حفظ میکند. زیرا کارگر، قطع نظر از اینکه ارزش پنبه از یک شیلینگ به دو شیلینگ ترقى و یا از یک شیلینگ به نیم شیلینگ تنزل کند، با یک ساعت کار همواره نصف ارزشى را به محصول انتقال میدهد و در آن حفظ میکند که با دو ساعت کار میکند. بهمین ترتیب اگر بارآوری کار خود او ترقى یا تنزل کند، طى یک ساعت پنبۀ بیشتر یا کمتری از قبل مىریسد، و در نتیجه از ارزش پنبه مقدار بیشتر یا کمتری را در محصول یک ساعت کار حفظ میکند. اما، با اینهمه، با دو ساعت کار همواره دو برابر یک ساعت ارزش حفظ میکند. ارزش، از نمود صرفا سمبلیک آن در ژتونهای نماینده ارزش که بگذریم، تنها در قالب یک ارزشاستفاده، در قالب یک شیئ، وجود دارد. (انسان نیز، اگر او را صرفا بمنزله صورت وجودی قوه کار در نظر بگیریم، خود یک شیئ طبیعى، یک چیز است؛ گیریم چیزی زنده و ذیشعور. و کار تظاهر مادی و خارجی قوه کار است.) پس اگر شیئى ارزش استفاده خود را از دست بدهد ارزشش را نیز از دست خواهد داد. دلیل اینکه وسایل تولید ارزش استفاده خود را از دست میدهند اما ارزش خود را از دست نمیدهند اینست که طى پروسه کار شکل اولیه ارزش استفادهشان را از دست میدهند اما صرفا از آن جهت که در قالب محصول شکل ارزشاستفاده جدیدی بخود بگیرند. لکن با تمام اهمیتى که این مساله برای ارزش دارد که جبرا باید در قالب یک ارزشاستفاده وجود داشته باشد، این مساله که کدام شیئ خاص این منظور را برآورده میکند از کوچکترین اهمیتى برخوردار نیست. این را در بررسى دگردیسى کالاها دیدیم. لذا نتیجه میگیریم که وسایل تولید در پروسه کار ارزش خود را تنها تا آن حد به محصول انتقال میدهند که ارزش مبادله، و بهمراه آن ارزش استفاده مستقلشان، را از دست میدهند. [بعبارت دیگر] تنها آن مقدار از ارزش خود را به محصول مىبخشند که خود بمنزله وسایل تولید از دست میدهند. اما همه عوامل عینى پروسه کار در این زمینه عملکرد یکسانى ندارند. ذغالسنگى که زیر دیگ ماشین بخار میسوزد از میان میرود بدون آنکه ردی از خود باقی بگذارد. روغنى که با آن محور چرخها را روغنکاری میکنند نیز همین حالت را دارد. رنگ و دیگر مواد کمکى هم ناپدید میشوند، اما در خواص محصول دوباره ظاهر میگردند. ماده خام اسطقس مادی محصول را تشکیل میدهد، اما به این شرط که تغییر شکل داده باشد. لذا ماده خام و مواد کمکى شکل مستقلی که با آن وارد پروسه کار میشوند را از دست میدهند. اما در مورد آلات و ادوات عملی کار چنین نیست. دستابزارها، ماشینها، ساختمانهای کارخانه و ظروف گوناگون تنها به این دلیل و تنها تا آنجا بکار پروسه تولید مىآیند که صورت اولیه خود را حفظ کنند و آمادگى آنرا داشته باشند که هر روز صبح دوباره به همان شکل وارد این پروسه شوند. و همان گونه که در طول عمر خود، یعنى در طول پروسه کار، صورت اولیه خود را مستقل از محصول حفظ میکنند، پس از مرگ نیز چنین میکنند. لاشه باقیمانده از ماشینها، ادوات، کارگاهها، و غیره، همواره مستقل از محصولى که به تولیدش کمک کردهاند به موجودیت خود ادامه میدهد. حال اگر سرنوشت هر آلت کاری را در طول مدت خدمتش، یعنى از روز وارد شدنش به کارگاه تا روز واصل شدنش به انبار اسقاط، در نظر بگیریم، خواهیم دید که طى این دوره ارزش استفادهاش کاملا بمصرف رسیده، و لذا ارزش مبادلهاش کاملا به محصول انتقال یافته است. بعنوان مثال، اگر دوام یک ماشین ریسندگى ده سال باشد، روشن است که ارزش کل آن طى این دورۀ کاری بتدریج به محصول ده سال انتقال مییابد. بدین ترتیب عمر یک آلت کار به تکرار تعداد کمتر یا بیشتری اعمال مشابه میگذرد. آلات کار نیز همان سرنوشت انسان را دارند. انسان با هر روزی که میگذرد بیست و چهار ساعت به گور خود نزدیک میشود، اما هیچکس نمیتواند از صرف نگاه کردن به قیافه کسى دقیقا بگوید که چند روز دیگر از این راه را در پیش دارد. معذالک این مشکل مانع آن نمیشود که شرکتهای بیمۀ عمر از کاربرد قانون میانگین نتیجهگیریهای بسیار دقیق، و از آن مهمتر نتیجهگیریهای بسیار سودآوری درباره طول عمر افراد بکنند. در مورد آلات کار نیز چنین است. از تجربه معلوم است که ماشینى از نوع خاص بطور متوسط چه مدت دوام خواهد داشت. فرض کنیم ارزش استفاده آن در پروسه کار تنها شش روز دوام بیاورد. پس بطور متوسط روزانه یک ششم ارزش استفادهاش را از دست میدهد، و بنابراین یک ششم ارزش خود را به محصول هر روزِ کاری میسپارد. استهلاک کلیه آلات کار، یعنى ارزش استفادهای که روزانه از دست میدهند و مقدار ارزشى که متناسب با آن به محصول میسپارند، به همین قیاس و بر همین اساس محاسبه میشود. بنابراین بوضوح روشن است که وسایل تولید هیچگاه ارزشى بیش از آنچه خود طى پروسه تولید از طریق از بین رفتن ارزش استفادهشان از دست میدهند به محصول انتقال نمیدهند. اگر وسیله تولیدی ارزشى نداشته باشد که از دست بدهد، یعنى اگر محصول کار انسانی نباشد، ارزشى به محصول انتقال نمیدهد. چنین وسیلهای به ایجاد ارزش استفاده کمک میکند بدون آنکه در ایجاد ارزش مبادله سهمى داشته باشد. کلیه وسایل تولیدی که طبیعت بدون مساعدت انسان فراهم میآورد، مانند زمین، باد، آب، فلزات در حالت سنگ معدن، و چوب در جنگلهای طبیعى، از این زمرهاند. در اینجا به پدیده جالب توجه دیگری برمیخوریم. فرض کنیم ماشینى ۱٫۰۰۰ پوند ارزش داشته باشد، و در ۱٫۰۰۰ روز مستهلک شود و از میان برود. پس در هر روز یک هزارم ارزش آن به محصول روز انتقال مییابد. با اینحال این کل ماشین است که همچنان در پروسه کار شرکت میکند، اما با قدرتى رو به نقصان. لذا پیداست که عاملى از عوامل پروسه کار، وسیلهای از وسایل تولید، میتواند در پروسه کار کلا و در پروسه ارزشآفرینی1 جزئا [یا جزء به جزء] وارد شود. در اینجا تمایز میان پروسه کار و پروسه ارزشآفرینی در عوامل عینى این دو پروسه بازتاب مییابد؛ به این صورت که یک وسیله تولید واحد، در یک پروسه تولیدی واحد، در پروسه کار تنها در کلیت خود یکى از عناصر این پروسه محسوب میشود اما در پروسه ارزشآفرینی جزئا یکى از عناصر این پروسه بحساب میآید.۲ حالت عکس این نیز ممکن است. یک وسیله تولید میتواند در پروسه ارزشآفرینی در کلیت خود اما در پروسه کار جزء به جزء وارد شود. فرض کنیم در ریسیدن پنبه از هر ۱۱۵ کیلوئى که بمصرف میرسد ۱۵ کیلوی آن هدر رود، یعنى نه تبدیل به نخ بلکه تبدیل به «خاک شیطان»2 شود. حال با آنکه این مقدار دورریز تحت شرایط متوسطی که ریسندگى در آن انجام میگیرد عادی و اجتناب ناپذیر است، ارزش ۱۵ کیلو پنبه یقینا به همان درجه به ارزش نخ منتقل میشود که ارزش ۱۰۰ کیلوی دیگر که بنیان مادی نخ را تشکیل میدهد. ۱۵ کیلو پنبه بمنزله اررشاستفاده باید خاک هوا شود تا ۱۰۰ کیلو نخ بتواند ساخته شود. از بین رفتن این پنبه بدین ترتیب شرط لازم تولید نخ است. ارزش این ۱۵ کیلو پنبه به همین دلیل که شرط لازم تولید نخ است، و نه به هیچ دلیل دیگری، به آن انتقال مییابد. این حکم درباره هر نوع قراضۀ حاصل از هر پروسه کار دیگری، لااقل تا آنجا که این قراضه دیگر نتواند در آن پروسه بمنزله یک وسیله در تولید ارزشاستفادههای جدید و مستقل بکار گرفته شود، نیز صادق است. این نوع استفاده از قراضه را میتوان در کارخانه[«های بزرگ ماشینسازی منچستر دید که در آنها هر غروب کوهى از قراضه»] آهن به کارخانه نورد فرستاده میشود، تا صبح روز بعد دوباره بصورت آهن سالم و قایم در کارگاهها ظاهر شود. تا اینجا دیدیم که وسایل تولید تنها زمانى به محصول جدید ارزش انتقال میدهند که خود طى پروسه تولید و در قالب ارزش استفادههای قدیمشان ارزش از دست بدهند. واضح است که حداکثر مقدار ارزشى که وسایل تولید میتوانند طى پروسه از دست بدهند محدود به ارزش اولیهای است که با آن وارد پروسه میشوند، بعبارت دیگر محدود به مدت کار لازم برای تولید آنهاست. بنابراین وسایل تولید هرگز نمیتوانند ارزشى بیش از آنچه خود مستقل از پروسهای که به انجامش کمک میرسانند دارند به محصول بیفزایند. نوع معینى از ماده خام، یا ماشین، یا سایر وسایل تولید، هر قدر هم مفید، حتى اگر ۱۵۰ پوند یا، بعنوان مثال، ۵۰۰ روز کار هم بیارزد، تحت هیچ شرایطى نمیتواند بیش از ۱۵۰ پوند به ارزش محصول بیفزاید. و ارزش آن را نه پروسه کاری که در آن بمنزله وسیله تولید وارد میشود، بلکه پروسهای که از آن بمنزله محصول خارج شده است تعیین میکند. این وسیله تولید در پروسه کار صرفا بمنزله یک ارزشاستفاده، بمنزله شیئى با خواص مفید، خدمت میکند، و بنابراین نمیتواند هیچ ارزشى به محصول انتقال دهد مگر آنکه پیش از ورود به پروسه خود دارای ارزش باشد.۳ در همان حال که کار تولیدی وسایل تولید را تبدیل به عناصر متشکله یک محصول جدید میکند، ارزش این وسایل دچار تناسخ میشود. کالبد مصرف شدهای را ترک میگوید تا در کالبد تازه خلق شدهای حلول کند. اما این تناسخ بقول معروف در پس پرده پروسه کار بالفعلى که در جریان است صورت میگیرد. کارگر قادر به افزودن کار جدید، آفریدن ارزش جدید، نیست، مگر آنکه در عین حال ارزشهای قدیم را حفظ کند. زیرا کاری که میافزاید باید به شکل فایدهبخش معینی باشد، و کارگر نمیتواند کاری از نوع فایدهبخش انجام دهد مگر آنکه محصولات [قدیم] را بصورت وسیله تولید در تولید محصول جدید بکار گیرد، و بدینوسیله ارزش آنها را به محصول جدید انتقال دهد. لذا این خاصیت قوه کار بالفعل شده، کار زنده، که میتواند ارزش را در حین افزودن بر آن حفظ کند، موهبتی است طبیعى که برای کارگر خرجى برنمیدارد اما بحال سرمایهدار منفعت بسیار دارد، زیرا ارزش موجود سرمایهاش را حفظ میکند.۴ مادام که کسب و کار رونق دارد سرمایهدار چنان غرق سودبری است که توجهى به این هدیه رایگان کار ندارد. گسیخته شدن خشونتبار پروسه کار، بحران، او را بنحو دردناکى متوجه آن میکند.۵ از وسایل تولید آنچه واقعا بمصرف میرسد ارزش استفاده آنهاست. این ارزش استفاده از طریق کار بمصرف میرسد و محصول جدیدی بوجود میآورد. در این پروسه ارزش وسایل تولید در واقع بمصرف نمیرسد،۶ و بنابراین نادقیق خواهد بود اگر بگوئیم بازتولید میشود. این ارزش در واقع صرفا حفظ میشود؛ نه به این دلیل که در پروسه کار عملى بر آن انجام میگیرد، بلکه به این دلیل که ارزشاستفادهای که در ابتدا در قالب آن موجودیت داشته است ناپدید میگردد؛ به این معنا که ناپدید میگردد تا در ارزشاستفاده دیگری پدیدار شود. پس ارزش وسایل تولید در ارزش محصول از نو ظاهر میشود، اما بمعنای دقیق کلمه نمیتوان گفت در [قالب] آن ارزش بازتولید میشود. آنچه تولید میشود ارزشاستفاده جدیدی است که ارزش مبادله قدیم از نو در آن ظاهر شده.۷ در مورد عامل ذهنى [یا ذیشعور] پروسه کار، یعنی قوه کاری که در این پروسه فعال میشود، وضع غیر از اینست. کار در عین حال که، بواسطه معطوف بودنش به هدفى مشخص، ارزش وسایل تولید را حفظ میکند و به محصول انتقال میدهد، در تمام لحظات حرکت خود مشغول ایجاد ارزشى افزوده، ارزشى جدید، است. فرض کنیم پروسه کار درست زمانی که کارگر ارزشی به اندازه معادل ارزش قوه کار خود را تولید کرده قطع شود؛ یعنی زمانی که، بعنوان مثال، با ۶ ساعت کار ۳ شیلینگ ارزش به موضوع کار افزوده است. این ارزش جدید عبارتست از تفاوت میان کل ارزش محصول و ارزش بخشى از وسایل تولید که به آن انتقال یافته. این تنها ارزش جدیدی است که طی این پروسه بوجود آمده، یا تنها بخش ارزش محصول است که بر اثر خود این پروسه ایجاد شده. البته فراموش نمیکنیم که این ارزش جدید تنها جبران پولى را میکند که سرمایهدار در خرید قوه کار بکار انداخته، و کارگر آنرا در خرید وسایل زندگی خرج کرده است. در قیاس با ۳ شیلینگى که پیش از این صرف شده، ۳ شیلینگ ارزش جدید یک بازتولید صرف مینماید. اما این یک بازتولید واقعى است و نه، چنان که در مورد ارزش وسایل تولید دیدیم، یک بازتولید ظاهری ساده. در اینجا، عمل جبران یک ارزش بوسیله ارزش دیگر از طریق خلق یک ارزش جدید صورت گرفته است. اما از آنچه تا کنون گفته شد میدانیم که پروسه کار میتواند در ورای مدت زمان لازم برای آنکه صرفا معادل ارزش قوه کار را بازتولید و آنرا به محصول بیفزاید، ادامه یابد. برای تولید ارزش معادل ارزش قوه کار ۶ ساعت کافی است، اما پروسه بیش از این، مثلا ۱۲ ساعت، بدرازا میکشد. بنابراین قوه کار با فعال شدنش نه تنها ارزش خود را بازتولید میکند بلکه ارزشى اضافه بر آن نیز تولید میکند. این ارزش اضافه عبارتست از مازاد ارزش محصول بر ارزش کل عناصر مصروف در ایجاد آن یعنى وسایل تولید و قوه کار. ما با توضیح نقشهای متفاوتی که عوامل متفاوت پروسه کار در شکل دادن به ارزش محصول بازی میکنند در حقیقت خصلت کارکردهای اجزای متشکله سرمایه در پروسه ارزشآفرینی را روشن ساختیم. مابهالتفاوت کل ارزش محصول و جمع ارزشهای عناصر متشکله آن، همان مازاد ارزش جدید و افزایش یافتۀ سرمایه است بر سرمایه بکار افتاده اولیه. وسایل تولید از یک طرف و قوه کار از طرف دیگر صرفا اشکال وجودی مختلفى هستند که ارزش سرمایه اولیه وقتى شکل پولیش را از دست میدهد و بصورت عوامل مختلف پروسه کار درمىآید بخود میگیرد. بنابراین، ارزش آن بخش سرمایه که بصورت وسایل تولید یعنى ماده خام، مواد کمکى و ابزار کار درمىآید، در پروسه تولید هیچ تغییر کمّی بخود نمیبیند [و عینا به محصول منتقل میشود]. لذا من آنرا بخش ثابت سرمایه، یا به اختصار سرمایه ثابت3 مینامم. در مقابل، ارزش آن بخش سرمایه که بصورت قوه کار درمیآید در پروسه تولید از لحاظ کمی تغییر مىیابد. این بخش سرمایه هم ارزش معادل ارزش خود را بازتولید میکند و هم یک ارزش مازاد، یک ارزش اضافه، که مقدار آن خود میتواند متغیر و بسته به شرایط کمتر یا بیشتر باشد. این بخش سرمایه مدام در حال تبدیل شدن از یک کمیت ثابت به یک کمیت متغیر است. بنابراین من آنرا بخش متغیر سرمایه، یا به اختصار سرمایه متغیر4 مىنامم. همان عناصر سرمایه که وقتی از دیدگاه پروسه کار نگاه کنیم میتوانند به ترتیب بمنزله عوامل عینى [یا بیشعور] و عوامل ذهنى [یا ذیشعور] کار، بمنزله وسایل تولید و قوه کار، از هم تمیز داده شوند، از دیدگاه پروسه ایجاد ارزش اضافه میتوانند بمنزله سرمایه ثابت و سرمایه متغیر از یکدیگر تفکیک شوند. تعریفى که در بالا از سرمایه ثابت بدست داده شد بهیچوجه نافى امکان بروز تغییری در ارزش اجزای آن نیست. فرض کنیم قیمت پنبه یک روز کیلوئى نیم شیلینگ و روز بعد، بر اثر کاهش محصول پنبه، کیلوئى یک شیلینگ باشد. هر کیلو پنبهای که به قیمت نیم شیلینگ خریداری شده و بعد از ترقى قیمت موضوع کار قرار گرفته حال ارزشى معادل یک شیلینگ به محصول انتقال میدهد، و پنبهای که پیش از ترقى قیمت ریسیده شده، و شاید فىالحال بصورت نخ در بازار در گردش باشد، نیز بهمین ترتیب دو برابر ارزش اصلیش را به محصول منتقل میکند. اما واضح است که این تغییرات ارزش ربطى به افزایش ارزش پنبه و تولید ارزش اضافه طى خود پروسه ریسندگی ندارد. پنبه قدیمى میتوانست اصلا ریسیده نشود، و پس از بالا رفتن قیمت بجای هر کیلو نیم شیلینگ به قیمت هر کیلو یک شیلینگ مجددا در بازار فروخته شود. در واقع هر چه تعداد پروسههائى که این پنبه از سر گذرانده کمتر باشد، این نتیجه تضمین شدهتر است. به همین دلیل است که مىبینیم محتکرین در مواقعى که ارزش دستخوش چنین تغییرات ناگهانى میشود علىالقاعده ماده خام را در شکلى که کمترین کار بر آن انجام گرفته است میخرند و انبار میکنند، یعنى مثلا نخ میخرند تا پارچه، یا حتى پنبه میخرند تا نخ. تغییر ارزشى که در مثال مورد بحث ما رخ داده ریشه در پروسهای که پنبه در آن نقش یک وسیله تولید را دارد، و لذا کار سرمایه ثابت را انجام میدهد، ندارد، بلکه ریشه در پروسهای دارد که پنبه خود در آن تولید شده است. ارزش هر کالا را یقینا کمیت کار جایگزین در آن تعیین میکند، اما این کمیت خود اجتماعا تعیین میشود. اگر طول مدت کار لازم اجتماعی لازم برای تولید کالائى تغییر کند (و مقدار معینى پنبه در پی یک برداشت بد نماینده کار بیشتری است و در پی یک برداشت خوب نماینده کار کمتری) این تغییر رو به عقب یعنى بر کالاهای قدیمى نیز تاثیر میگذارد، زیرا این کالاها همه افراد یک نوعند،۸ و ارزش آنها بر حسب مدت کار لازم اجتماعی برای تولید آنها در هر لحظه معین، یعنى بر حسب کار لازم در شرایط اجتماعى موجود در آن لحظه، سنجیده میشود. همانطور که ارزش مواد خام میتواند تغییر کند، ارزش ابزارهای کار یعنى ماشینآلات و غیره که در پروسه تولید بکار گرفته میشوند نیز میتواند تغییر کند. در نتیجه آن بخش از ارزش محصول که از این ابزارها به آن انتقال یافته نیز دستخوش تغییر میشود. اگر در نتیجۀ یک اختراع جدید ماشینى از نوع معین بتواند با صرف کار کمتری تولید شود، ارزش ماشین قدیم مقدار معینى افت میکند، و بنابراین به همان نسبت ارزش کمتری به محصول انتقال میدهد. اما در اینجا نیز تغییر ارزش ریشه در بیرون پروسهای دارد که این ماشین در آن نقش وسیله تولید را ایفا میکند. این ماشین با دخیل شدنش در پروسه اخیر نمیتواند ارزشى بیش از آنچه مستقل از این پروسه دارد به محصول منتقل کند. همانطور که تغییر ارزش وسایل تولید - حتى بعد از آنکه شرکت خود را در پروسه کار آغاز کردهاند - تغییری در ماهیت آنها بمنزله سرمایه ثابت نمیدهد، تغییر نسبت سرمایه ثابت به سرمایه متغیر نیز تاثیری بر تمایز کارکردهای متفاوت این دو نوع سرمایه ندارد. شرایط فنى پروسه کار میتواند تا آن حد متحول شود که اگر سابقا در جائى ده نفر با استفاده از ده ابزار کمارزش بر مقدار نسبتا کمى ماده خام کار میکردند، اکنون یک نفر بتواند با کمک یک ماشین گرانقیمت بر صد برابر آن مقدار ماده خام کار کند. در حالت اخیر با افزایش عظیمى در سرمایه ثابت یعنى در کل ارزش وسایل تولید مورد استفاده، و در عین حال با کاهش عظیمى در بخش متغیر سرمایه که صرف خرید قوه کار میشود مواجهیم. اما این تغییر صرفا موجب تغییر نسبت کمّیِ سرمایه ثابت به سرمایه متغیر یا بعبارت دیگر نسبت تقسیم کل سرمایه به دو جزء ثابت و متغیر میشود و کوچکترین تاثیری بر تمایز ماهوی میان این دو جزء [بمنزله دو کمیت که یکی ثابت میماند و دیگری تغییر میکند] ندارد. 1 چنانکه ديديم مارکس پروسه ارزشافزائی يا ایجاد ارزش اضافه را از پروسه ايجاد ارزش علیالعموم بدقت تفکيک کرد. اما خود از اين جمله تا جمله اول در پاراگراف بعد (شامل یک جمله در پینویس شماره ۲ همين فصل) در یک زمینۀ بحث واحد، در چهار جا «پروسه ارزشافزائی» (Verwertungsprozess) یا پروسه تولید ارزش اضافه، و در دو جا «پروسه ایجاد ارزش» (Wertbildungsprozess) آورده است. ترجمه فاکس منطبق بر اصل آلمانی است، اما در ترجمه انگلس همه اين موارد بدرست به «پروسه ايجاد ارزش» برگردانده شده. از آنجا که چنین تفکیکی میان پروسه ایجاد ارزش و پروسه ارزشافزائی (یا ایجاد ارزش اضافه) در متن عام کنونی حائز اهمیتی نیست و میتواند موجب سوءتفاهم شود (زیرا محتوای هر دو پروسه ایجاد ارزش است، و دومی صرفا ادامه اولی در ورای نقطه معینی است) ما همه این شش مورد را به «پروسه ارزشآفرینی»، که همان ایجاد ارزش در ترجمه انگلس و یک مفهوم کلی و در بر گیرنده هر دو پروسه است، برگرداندیم. مارکس نیز خود سه پاراگراف جلوتر، و دقیقا در یک چنین زمینه کلی، همین کار را میکند و عبارت «آفریدن ارزش جدید» را به همین معنای کلی بکار میبرد. 2 devil’s dust - [تحت اللفظ: خاک شیطان] نام پنبهاى از نوع پست که از دورريزهاى پنبه مرغوب و بوسيله ماشينى معروف به «شيطان» توليد ميشود - ف. 3 konstantes Kapital = constant capital - سرمایه ثابت 4 variables Kapital = variable capital - سرمایه متغیر |